جمعه اول بهمن ماه بود و برای ناهار همگی خونه مامان زر زر دعوت بودیم .بعد از ناهار به شدت خوابم میومد .بابایی برام جلوی بخاری تشک انداخت و چند ساعتی حسابی خوابیدم .بعد از خواب رفتم دستشویی و ناگهان یه لک بزرگ روی لباسم دیدم .واااااااااااااای خدای من این چیه؟ داشتم می مردم .نه به کسی میتونستم بگم نه بابایی اونجا بود .به بابایی زنگ زدم تا ببینم کی میاد خونه.تو این نیم ساعتی که طول کشید تا بابایی بیاد حال و هوای بدی داشتم ؛کل وجودمو احساس ترس پر کرده بود .عزیز دلم ؛برای تو نگران بودم .تا اینکه بابایی اومد .موضوع رو بهش گفتم و بعد از یه مشورت تلفنی با دایی تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان .یه جوری با همه خداحافظی کردیم و با نگرانی اومدیم خونه وسایل و ...