نفس مامان

لباس ورزشی

پسر عزیزم؛این لباس ورزشی رو پدرت بعد از اولین سونوی  تعیین جنسیت برات از میدون منیریه خرید.هیچ وقت خوشحالی اونشب پدرت رو فراموش نمیکنم و امیدوارم تو هم همواره قدردان محبتهاش باشی http://upload.tehran98.com/img1/krol2xktqftlo056bo8k.jpg   اینم مامان برات آورده:  http://upload.tehran98.com/img1/ibwighvuzt3k988xxjh.jpg ...
24 ارديبهشت 1392

لباسهای نوزادی

اینم یه سری نوزادی:  http://upload.tehran98.com/img1/snt3lwsndmegz6pvj9.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/5nt9e3r614oqgne62.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/0j9xb5z1zdomuscz5.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/tszbthffrj6zuo4xdt8t.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/pu4bp77cb20knoybws8.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/5kfgvgctl2k6v0j7njxh.jpg ...
24 ارديبهشت 1392

لباسهای پسرم2

http://upload.tehran98.com/img1/p9s7ty25scav35xi4byz.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/x7i5h6bt8pjip2sebgic.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/o8mwzvoladaasmwup2ea.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/vbme8z0m60f18r5pvto7.jpg    http://upload.tehran98.com/img1/v44y4laghg06u7ra3q.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/t1kp80bl7ohvnsw4rmf.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/jaf241ajl23hzftfp0ke.jpg   اینها هم یه سری لباسهای مناسب 8تا 10 سالگی:  http://upload.tehran98.com/img1/b146pkt5blmttatbmh3o.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/1zhvu5atbmnfsvm6dmxa.j...
24 ارديبهشت 1392

لباسهای پسرم

عزیز دلم این لباسها رو مامانیی و بابا علی قبل از تولدت طی مسافرتهایی که رفتن برات خریدن: http://upload.tehran98.com/img1/byu6jg4c61mmuzam2vjs.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/plgxj3l7mt7p49w699dx.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/o3net1laszqu8r109zh.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/15b857rqapfv4ws0yui.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/3i1rot3xtjry4i3wv9rx.jpg http://upload.tehran98.com/img1/x9yyfr2fdu4zew94wu67.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/t4jebmimtm4g096w16t0.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/rw3z4jbv0kkmjhh57g.jpg   http://upload.tehran98.com/im...
24 ارديبهشت 1392

اولین لباسها

پسر عزیزم تقریبا تمامی وسایلت رو 5شنبه 19 اردیبهشت با همکاری دایی محمد و مهدی و مامان و بابا آوردیم.بابایی هم از سر کار اومده بود و منتظرما بود.دوست دارم برای یادگاری تو وبلاگت از وسایل سیسمونیت و از لباسها و اسباب بازیهات عکس داشته باشی اما قبل از همه اونها میخوام عکس اولین لباسهایی که بابایی برات خریده رو بزارم و امیدوارم اینو همیشه بدونی که همراه این خرید پدرت چه ذوق و اشتیاقی داشت   http://upload.tehran98.com/img1/ziti0i9xpyjhd4zf18.jpg   http://upload.tehran98.com/img1/otzc102tz5zycsq530n.jpg   ...
23 ارديبهشت 1392

cd

بالاخره انتظار به سر رسید و یکشنبه 15 اردیبهشت از راه رسید .از صبح میخواستم بزنم بیرون تا متوجه گذشت زمان نشم.با بابایی صبحانه خوردیم و قرار شد من برم خونه مامان اینا .عزیزکم این روزا تب و تاب من و بابایی خیلی زیاد شده و هر دو مقدمات اومدن پسر عزیزمونو داریم فراهم میکنیم.برای مثال :بابایی تا ساعت 11:40  مغازه نرفت و با سرویسکار کولر بالای پشت بام مشغول سرویس کردن کولر بود.خلاصه ساعت 12 رفتم خونه مامان اینا و تا ساعت 8 ثانیه شماری کردم.با مامان رفتیم مطب و برخلاف دفعات قبل خیلی خلوت بود.خیلی زود نوبتم شد .وقتی روی تخت خوابیدم برای سونو از خانوم دکتر خواستم سی دی فیلم سونو رو بهم بدن و مامان هم داخل اومد و نوه اش رو دید.پسر عزیزم دیدن روی...
23 ارديبهشت 1392

سونوی آنومالی

عزیزکم،روزها رو سپری کردن و انتظار دیدنت را کشیدن هم برایم شیرینی دارد هم بسیار سخت است.یکی از این روزهای پر انتظار یکشنبه 13 اسفند ماه 1391 بود .ساعت 8:30 وقت داشتم .با بابایی به سمت مطب رفتیم و بعد از اندکی انتظار نوبتم شد.بی معطلی روی تخت خوابیدم وتا دوباره نظاره گر صورت ماهت باشم.بی صبرانه منتظر خانم دکتر بودم تا سونوگرافی را شروع کند ،در ابتدا به خاطر دردهای زیر شکمم دکتر سونوی واژینال انجام دادن و بعد از اندازه گیری طول سرویکس انتظار به سر رسید.دکتر مشغول سونو شد و مامانی پشت سر هم از دکتر سوال میپرسید.اول از وضعیت قلبت و ضربان قلبت از دکتر پرسیدم  و از ایشون خواستم تا برام اکو قلب جنین انجام بدن؛خانم دکتر هم که از استرس من خبر دا...
23 ارديبهشت 1392

اول بهمن

جمعه اول بهمن ماه بود و برای ناهار همگی خونه مامان زر زر دعوت بودیم .بعد از ناهار به شدت خوابم میومد .بابایی برام جلوی بخاری تشک انداخت و چند ساعتی حسابی خوابیدم .بعد از خواب رفتم دستشویی و ناگهان یه لک بزرگ روی لباسم دیدم .واااااااااااااای خدای من این چیه؟ داشتم می مردم .نه به کسی میتونستم بگم نه بابایی اونجا بود .به بابایی زنگ زدم تا ببینم کی میاد خونه.تو این نیم ساعتی که طول کشید تا بابایی بیاد حال و هوای بدی داشتم ؛کل وجودمو احساس ترس پر کرده بود .عزیز دلم ؛برای تو نگران بودم .تا اینکه بابایی اومد .موضوع رو بهش گفتم و بعد از یه مشورت تلفنی با دایی تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان .یه جوری با همه خداحافظی کردیم و با نگرانی اومدیم خونه وسایل و ...
23 ارديبهشت 1392

تپش قلب

سه شنبه 28آذر 1391 ساعت 4:30 وقت دکتر داشتم .دومین باری بود که به مطب دکتر کاظمیان میرفتم .اونروز قرار بود بعد از سه هفته انتظار صدای قلب کوچولوتو بشنوم .دل تو دلم نبود برای همین ساعت 3 از خونه اومدم بیرون.خیابون خیلی خلوت بود و من یک ربع بعد رسیدم مطب دکتر،اونروز دکتر دیر اومد و ببالاخره ساعت 6 نوبت من شد.دکتر منو همراهی کرد و رفتم روی تخت خوابیدم خدایا دلم میخواست صدای قلبتو هرچه زودتر بشنوم ،هرچند تو را قبل از مراجعه به دکتر حس میکردم .گاهی سمت راست و پایین شکمم همچنان یه نبض کوچک برای لحظه ای ظاهر میشدی،شاید تو هم با همه کوچکیت متوجه نگرانیهای مادرانه من شده بودی و این ظهور فقط برای تسکین دل مادری مظطرب بود . تو دلم فقط داشتم دعا میخون...
23 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مامان می باشد